تاریخ انتشار :پنجشنبه ۷ دلو ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۵۱
کد مطلب : 137260
این کشور نخبه‌کش!

سید مظفر دره‌صوفی (حاجی ابوذر) از مردمان محروم دره‌صوف بود که سال‌ها پیش به ایران مهاجر شد.

برای تأمین هزینه‌های زندگی دست به کارهای مختلفی زد تا سرانجام کشتی تلاش و جست‌وجوگری او در ساحل فرهنگ و قلم لنگر انداخت.

او به علت مشکلات زندگی تحصیلات آکادمیک نداشت و دیر به کتاب و قلم رسید؛ اما وقتی رسید، رها نکرد و بسیار پی‌‌گیر و جدی مطالعه، جست‌وجو و نوشتن را ادامه داد.

در اثر تلاش و پشت‌کار و علاقه زیادی که به دانش و فرهنگ داشت، به رشد چشم‌گیری دست یافت و به زودی از تحلیل‌گران، نویسندگان و اهل قلم و اندیشه گردید. خصوصا در این سال‌هایی که او در کابل به سر برد و با رسانه‌های مختلف همکاری کرد. دیگر شده بود یکی از نخبه‌گان فرهنگی و علاقه‌مندان به رسانه‌های چاپی و خبرگزاری‌ها با اندیشه‌ها و قلم او آشنا بودند.

دره‌صوفی نمونه‌ای از یک انسان پرتلاش و با پشت‌کار بود و با همین تلاش، خود را به درجه‌هایی از فرهنگ و دانش و قلم رساند.

بیش از سی سال است که با دره‌صوفی در محیط مهاجرت مشهد آشنا بودم؛ جوان بودیم و مانند هم. در فضای جهاد و انقلاب و ... نفس می‌کشیدیم و نمی‌دانستیم که این جهاد و این تلاش‌ها نتیجه‌اش این می‌شود که یک عده از آن پل می‌سازند و به همه‌چیز می‌رسند؛ اما جوانانی چون من و دره‌صوفی محروم‌تر از گذشته ماه‌ها دنبال یک کار در به در می‌دویم تا از گشنه‌گی نمیریم. سال‌ها از خانه و فرزندان به دور، در اتاق‌های محرومیت و غربت و تنهایی کابل و ...

در ماهنامه امین با هم بودیم و تا جایی همکاری داشتیم؛ بعد با همکاری شهید سید مصطفی کاظمی مرکز تحقیقات ملی را در زمان طالبان تشکیل دادیم و دره‌صوفی در آن حضور جدی و فعال داشت. اما نفوذ یک خلقی ماجراجو در جمع ما همه‌چیز را خراب کرد و آن نهال، بزرگ نشد و به ثمر نرسید.

پس از سقوط حکومت طالبان او به افغانستان آمد و در رسانه‌های گوناگون قلم زد؛ اما با کم‌مهری مواجه شد از جمله در هفته‌نامه اقتدار ملی که بسیار هم گلایه داشت. او مانند برخی از فرهنگیان و اهل قلم، برای هیچ رهبر و قوماندان و صاحب قدرت و ثروتی مداحی نکرد؛ آزاد اندیشی و آزادگی خود را پاسداشت و به قدرت و ثروت و موقعیت نفروخت. آزاده زندگی کرد و تنها در قبال کاری که انجام می‌داد مزد می‌خواست.
این بود که در یافتن کار در نشریات و رسانه‌ها مشکل داشت؛ در ماندن در کابل و دو متر زمینی که باید می‌خوابید مشکل داشت؛ در تأمین لقمه‌ای نان برای فامیلش مشکل داشت؛ در رفتن به نزد خانواده‌اش در ایران و گرفتن ویزا مشکل‌ها داشت و ...

طی این چند سال که گاهی حضور من در مشهد با حضور او در این شهر برابر می‌شد، بارها همدیگر را می‌دیدیم. یادم نمی‌رود که عصرها در پارک گلشور قرار دیدار داشتیم و هفته دو سه روز همدیگر را می‌دیدیم؛ پیاده‌روی می‌گردیم و حرف می‌زدیم؛ از سیاست، وضعیت فرهنگ و ادبیات در کشور، از رسانه‌ها و ...

آخرین بار که در مشهد دیدمش بسیار پریشان بود. می‌گفت: از دوری فرزندانم خسته شدم و مدتی است که به کابل نرفته‌ام؛ اما در این‌جا نیز بیکارم و زندگی سرم فشار آورده، برای برخی نشریات و سایت‌ها قلم می‌زنم، مزدم را نمی‌دهند ... می‌گفت: مجبورم باز به کابل بروم و به کابل آمد و ...

همین چند شب پیش بود که با هم چت کردیم و گفت خیلی وقت است سرگردان گرفتن ویزای ایران است تا برود و فزندانش را ببیند. هردو قرار گذاشتیم که در روزهای عید نوروز در مشهد باشیم و در پارک گلشور پیاد‌روی کنیم...؛ اما حالا او رفته است؛ غریبانه و تنها، به دور از فامیلش و من مانده‌ام و کوهی از غم بر شانه...

سید اسحاق شجاعی

https://avapress.net/vdcg3u9qzak9wx4.rpra.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما