کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی یک قهرمان ملی(12)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 8 جوزا 1394 ساعت 20:17

سید قاسم آقای حسینی اشعاری قرائت نمود اگر اجازه بدهید چند مصرعش را خدمت تان قسم یادگار تحریر بدارم.

گفت:
ای قهرمان شهر سخی جان خوش آمدید
ای فاتح وطـن ما افغانسـتان خوش آمدید


تشکیل لوای 576 آقای خلیلی قبل از آمدن به طرف مزارشریف، مرا خواست در اتاق مخصوص خود و پیشنهاد کرد که ماما ابراهیم همراه ما کار کنید. خنده نمودم و گفتم: آقای خلیلی صاحب من سر و پا در خدمت قوم و وطن خود بودم، تا زنده باشم، در خدمت میباشم. گفت از ما یک تشکیل بگیرید، خنده نمودم عرض کردم: آقای خلیلی صاحب تشکیل میگیرم اما شرط دارد. گفت: بگو. عرض کردم: من با تمام مردم و اقوام مختلف ارتباط دارم، نشود که یکی از دوستان شما یک روز بیاید و برای شما احوال بیاورد که ماما ابراهیم را دیدم که با فلان حرکتی صحبت داشت و یا که با فلان جمعیتی ارتباط داشت. گفت: با همگان داشته باش، نظر شما نیک است، ما شما را قبول داریم. من قبول کردم، یک مکتوب عنوانی آقای محقق داد که برای ماما ابراهیم هم تشکیل لوا را بدهید. در ضمن گفتم اکمال ما را که میکند؟ گفت: هر چه خواسته باشید من شما را اکمال مینمایم. با آقای خلیلی خداحافظی کردم، برآمدم و رفتم به طرف مسجد، جنازه حاجی صاحب مرحوم را توسط موتر به طرف میدان هوایی آوردم. دیدم آقای خلیلی همراه با عدهای از دوستان آن‎جا تشریف آورده بودند. حرکت نمودیم رسیدیم به مزارشریف. قبل از حرکت، فامیل حاجی صاحب را با دوستان در جریان قرار داده بودیم، دیدیم همهگی در میدان هوایی آمدهاند. خوب، اول یک مرتبه به طرف خانه حاجی صاحب بردیم که کدام کاری باقی نمانده باشد، فقط یک دید و بازدید با فامیلش بود، دوباره برداشتیم، تشیع جنازه شد. فاتحهگیریاش را خلاص کردیم. بعداً رفتم خدمت آقای محقق. مکتوب آقای خلیلی را که به ارتباط لوا بود برایش تقدیم نمودم. بعد از مطالعه یکی از سکرترهای خود را طلب نمود و هدایت داد عاجل تشکیل یک لوا را برای ماما ابراهیم ترتیب بدهید. یک هفته گذشت ،از طرف قوماندانی سوق و ادارۀ حزب وحدت تشکیل لوا که شماره اش 576 بود، آورده شد. تسلیم شدم، اطمینان حاصل شد که باید پرسونل جمع آوری شود. بعد از تحول بسیار دوستان از هر قوم و ملیت میآمدند، چون تشکیل نبود، پذیرفته نمیشدند. جلب و جذب شروع گردید ،حدود بیشتر از 300 نفر را از طریق کمیساری نظامی چهره(ثبت نام) نمودم که رسماً باید شناسایی شوند، به خاطر اینکه اگر کدام سرباز مرتکب جرمی شود، فهمیده شود که پرسونل ما بوده یا کدام فرد مجرم. بارها دیده شده که شخصی جرمی را انجام داده و بعداً به دروغ نام یک قطعه و یک قوماندانی را بد کرده بودند. به همین خاطر، صاحب منصبان را روی پیشنهاد میپذیرفتم و سرباز هم باید چهره میشد، کارها بسیار با شوق تمام به پیش میرفت. دوستان هم زیاد مراجعه میکردند و مصارف به دوش خودم بود. برای یک تشکیل که سه صد، چهارصد نفر پرسونل و سی، چهل نفر افسر دارد، یک افغانی و یا یک دانه اعاشه توزیع نشده است. این تشکیل ایفای وظیفه میکند، حاضری دارد، وسایط نقلیه کار دارد، امکانات بسیار لازم است، برای سربازان سلاح و به قوماندانها موتر به کار است، برای پرسونل از نگاه لوژیستکی و تخنیکی همه چیز باید آماده باشد، البسههای بهاری و زمستانی، نان و آب و نیازمندیهای شان باید موجود باشد و یا موجود شود. همه و همه از طرف خودم به مدت دو ماه تهیه شد، در این باره زیاد تلاش کردم. وقتی که از آقای محقق تقاضا میکردم میگفت: ماما به خدا قسم مشکل دارم. مجبور شدم سیدعلی آقا را که نزدیکترین عضو فامیل ما میباشد، نزد آقای خلیلی روان نمودم. تمام مشکلاتی که پیش رو داشتم، یادآور شدم و نیازمندیها را طی یک مکتوب، پیشنهاد نمودم و به دست سید علی آقا جان به شخص آقای خلیلی فرستادم. سید علی آقا را یک هفته معطل ساخت و بعداً رخصت کرد و برای آقا صاحب گفته بود: همراه محقق صحبت نمودم، تمام مشکلات شما را حل میکند، شما بروید. علی آقا جان به مزارشریف آمد و جریان سفر خود را گزارش داد. دیدم که باز آقای محقق صاحب بیتفاوت بود. علی آقا جان یک کار خوب دیگر را کرده بود که شماره مخابره مستقیم و هم شماره تلفون آقای خلیلی را با خود آورده بود. مشکلات زیاد بود، تمام نیازمندیهای لوا را به طور قرضه از دوستان گرفته بودم، مجبور رفتیم با خود آقای خلیلی تماس بگیرم. چند مرتبه تماس گرفتم، موفق نشدم. هر شب مساله را تعقیب میکردم، موفق شدم. خلیلی صاحب رخ شد، بعد از عرض سلام گفتم: آقای رهبر شما مگر وعده هرگونه همکاری و اکمالات را برایم ندادید. حالا مرا هم بین جامعه نقطه نیرنگی ساختید و هم قرضدار دوستان نمودید. خوب نشد، حرف بزرگها باید با وزن کوه برابر باشد. در جواب گفت: ماما ابراهیم شما به کار خود دوام بدهید، عنقریب به استقامت شما میآیم، تمام کارهای شما را درست مینمایم. باز به امید این که خود آقای خلیلی برایم اطمینان داده بود، از سه ماه بیشتر با همین تعداد پرسونل که یاد نمودم مصروف بودم و در انتظار آقای خلیلی از هر یکی قرضدار و امیدوار بودم که خلیلی صاحب آمده و قرضهای مرا با شکلی که برایش صحبت کردم، حل میکند. چهار ماه دیگر نیز گذشت، به پرسونل من رسیدگی نشد. آهسته آهسته پرسونل من پراگنده شدند و رشته کارها از هم پاشید. از دوستان قرضدار و نزد بعضی مردم بیگانه که رقبای من هم بودند، خجالت شدم و کم کم فکرم خراب شد. یک دربند حویلی داشتم گرو نمودم و بعداً فروختم، قرض های مردم و دوستان را دادم و یک تعداد پرسونل را رخصت کردم گفتم: هر زمان کارهایم درست شد شما را زحمت میدهم. از نزدشان تشکر کردم که یک مدت را با ما به مشکلات سپری نمودند. یک تعداد که بسیار بچههای قومی نزدیک بودند تا یک مدت دیگر هم در حال انتظار به امید اینکه آقای خلیلی وعده کرده حتماً با آمدنش کارها خوب میشود، در قرارگاه ماندند. خودم فهمیدم که در اصل حزب وحدت مرا اکمال نمیکند. با پرسونل باقی مانده مشوره نمودم که باید به طرف مشهد مقدس به زیارت مولایم امام غریبان(ع) مشرف گردم و با خانواده و دوستان افغانی مقیم جمهوری اسلامی ایران دیدن نمایم. مهاجرت به ایران قبل از رفتنم به طرف مشهد مقدس با برادر و فامیلم ارتباط گرفته بودم. خوب عازم زیارت شدم، طیاره به فرودگاه مشهد نشست. بعداً به ترمینال داخل شدم، تلاشی را سپری کردم، دیدم که فرزندم عباس جان، برادرم غلام حسین خان با عدهای از دوستان آمدهاند. خدمت شان رسیدم، بعد از عرض سلام و احترام و احوال پرسی، حرکت نمودیم. ناگفته نباید گذاشت که دوستان و اقوام به گردنم گل انداختند، سید قاسم آقای حسینی اشعاری قرائت نمود اگر اجازه بدهید چند مصرعش را خدمت تان قسم یادگار تحریر بدارم. گفت: ای قهرمان شهر سخی جان خوش آمدید ای فاتح وطـن ما افغانسـتان خوش آمدید این چند جمله ئی بود که آقا صاحب قرائت کرد، بعداً فلمبرداری هم شد. حرکت نمودیم به منزل آقای قدیر رسیدیم. دوستان ما را همراهی کردند. بالای دروازه قدیر آقا، به پارچه سفید در مورد من اشعار نوشته شده بود، کار فرهنگیاش را آقای حسینی مزاری سازماندهی کرده بود. خوب، چون وقت ظهر هم گذشته بود، غذا آوردند، غذا را صرف نمودیم . بعداً آقای حسینی مزاری رئیس عمومی تشکیلات مرکزفعالیت های فرهنگی سیاسی تبیان و مدیرمسؤل هفته نامه فریاد عاشورا فرمایش کرد، من جای دارم اگر دوستان اجازه بدهند، برای ملاقات آنجا بیائید، در منزل بسیار مزاحمت است. طرف برادرم نگاه کردم، گفت: حرف خوب است. برای پس فردا پلان شد که سه روز به آدرس دفتر مرکزتبیان ملاقات صورت گیرد و روز جمعه هم در مسجد زید شهید(ع) در گلشهر، سخنرانی و صحبت شود که مردم از چگونگی قیام آگاه شوند.خوب، پیشنهاد حاجی آقای حسینی مزاری قبول شد و دوستان رفتند. کدام نفر در منزل آقای قدیر میآمد و بعضی دوستان از بیرون میآمدند میگفتند: ماما به خاطر سه روز ملاقات و جلسه روز جمعه، به دیوارهای شهر عکس و اطلاعیههای زیاد نصب شده است. در روز معین به ملاقات به دفتر حاجی آقای حسینی مزاری رفتم. تمام مصارف را از طرف خود انجام داده بود خدا شاهد است که تا الحال از زحمت و مصارف خود یاد نکرده است. من از آقای حسینی مزاری تا خانه آخرت خوش میباشم. خوب، ملاقات سه روزه ختم شد. از دفترها و قونسولگریها، کسبه کار مهاجرین و... میآمدند. بعضی سوال میکردند و صحبتهای زیادی صورت گرفت. بعد از ملاقات سه روزه، روز جمعه فرارسید. جلسه عمومی برگزار شد. دوستان زیادی تشریف آورده بودند. درتصوير فوق الحاج ماما ابراهيم درحال سخنراني دربين مهاجرين مقيم كشور ايران حاجی آقای حسینی مزاری در اول صحبت کرد. پیرامون قیام و شکست طالبان سخنرانی داشت. من هم در مورد قیام که از کجا، کیها آغازگر قیام بودند، به چه شکل شروع شد و طالبان هم شکست خورد، صحبت کردم، واقعاً، مهاجرین زیاد استقبال کردند. تنظیمها که بیست سال سنگ دفاع ملت را به سینه خود میزدند در برابر من ناکام مانده بودند، سخت مخالف من شده بودند. بعد از قیام، چه در جمهوری اسلامی ایران و چه در افغانستان، علیه من توطئه میکردند و میخواستند یک دفاع تاریخی را اول به خود نسبت بدهند و اگر نمیشد میگفتند: فلان شخصی که بالای طالبان فیر کرده، ماما ابراهیم نبوده و یک انسان بسیار بیهویت را معرفی میکردند. میخواستند این قیام را یک مساله ناچیز جلوه بدهند. به جهت همین نظرهای منفی شان در برابر قوم و ملت و مردم خودشان بود که ارزشها را قدر نمیکردند، شخصیتهای مهم و موثر را در کنارشان خوش نداشتند. من بعد از دیدار مشهد مقدس از سوی وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران دعوت شدم. سفر من با حاجی آقای حسینی مزاری به تهران، از طرف معاونیت وزارت خارجه که در مشهد مقدس است، پلان شد. تکت آوردند، رفتم به تهران. در هنگام رسیدن یکی از مسئولین وزارت به میدان هوایی آمده بود، ما را به یکی از هوتلهای رسمی شان برد. مدت یک هفته بودیم، سه جلسه با مسئولین وزارت خارجه، آقای بروجردی، آقای نجفی و روحی صفت داشتیم. بعداً با مسئولین سپاه، آقای اسماعیل زاده و دیگر دوستان آنجا ملاقات کردیم. مقامات ایرانی صرفاً در مورد قیام علیه طالبان گزارش خواستند و من توضیح دادم و نیز طرح و پلانی برای مقابله با طالبان و القاعده برایشان ارائه دادم که مورد قبول ایشان واقع نشد و بین من و آنها موافقه صورت نگرفت. بعد از یک هفته رخصت شدیم. بازگشت به شهر و دیار دو باره عازم افغانستان شدم. دیدم وضع خوب نیست. مردم ناراضی میباشند. یک تعداد پرسونل را از بامیان خواسته بودند، مردم بسیار مظلوم، از علم و دانش و از برخوردهای انسانی و اجتماعی دور بودند. آنها را آقای محقق در عرض راه که تمام دوست و دشمن عبور میکنند، توظیف کرده بود. رسانهها و همچنان مردم، برخوردهای ناسالم آنها را به تمام دنیا انتقال دادند. از جمله پرسونلی که وظیفه اجرا میکرد، یکصد نفر بودند، اما میلیونها نفوس تشیع را بدنام ساختند. آنقدر مردم داخل شهر از آنها شکایت میکردند که از گفتن نیست. رفتم نزد آقای محقق، از جریانات یاد کردم در مورد وضعیت جامعه برایش روشنی انداختم و گفتم: آقای محقق وضع خوب نیست، من و امثال مرا باید اکمال کنید که باز پشیمان میشوید! گفتم: به هرچه که عقیده دارید سوگند میخورم که وضع خوب نمیباشد، به ما اعتماد کنید، مرا بگذارید من به گوش خود به نام شما یک حلقه میاندازم اگر به این هم باور نمیکنید یک لوحه فلزی را رنگ مینمایم و به گردن خود میآویزم و به آن نوشته میکنم من غلام و نوکر محقق میباشم. به خدا قسم تا زمانی که شما نگوئید حلقه و طوق را از گوش و گردن خود دور نمینمایم، با آنها شب و روز میگردم. آقای محقق روی خود را بالا کرد و گفت: ماما ابراهیم چه حرفهاست که میگوئید! شما نور چشم ما میباشید. من پنج روز میروم به يك سفر، وقتی که بازگشت کردم، تمام کارهای خودت را تنظیم میکنم. بعد از این حرفها، مدت یک ماه گذشت، چند مرتبه خدمت شان رفتم، دیدم که یک فیصد توجه نکرد. به جناب آقای محقق این پیشنهادها را که عرض نمودم به خاطر این بود که میدانستم طالبان حتماً به مزارشریف باردیگر بر میگردند و یقین کامل داشتم که این مردم مظلوم، بیدفاع خواهند ماند و من در دنیا و آخرت مسئول نباشم و نیز یادآور شدم که اگر شما مرا اکمال نکردید، من از مزارشریف میروم تا فردا مردم مرا متهم نکنند که ماماابراهیم احساس نداشته است. این چند نکته را گفتم و از منزل شان خارج شدم. برادرم در حویلی من بود، یک یاداشت نوشتم و به برادرم دادم و گفتم به آقای محقق صاحب بدهید. به خط تحریر کرده بودم: آقای محقق! وظیفه من ختم شد، طرف فامیل خود رفتم خداحافظ. آمدم به مشهد مقدس.


کد مطلب: 112295

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/112295/خاطرات-یادماندنی-یک-قهرمان-ملی-12

آوا
  https://www.avapress.net