کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(6)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 8 حمل 1394 ساعت 16:11

جنرال فوزی یکی از قوماندان‌های جنرال دوستم می‌خواست اول خودش داخل کابل شود. من ممانعت کردم گفتم: راه را من باز نمایم، جنرال فوزی برود! در همین وقت مومن خان آمد و گفت: بعد از آمر صاحب مسعود، حق اولیت وارد شدن به کابل را ماما ابراهیم جان دارد


قوماندانی غند بعد از این موضوع، ما به وظایف خود ادامه دادیم. در بین پرسونل غند، زمزمه‌ها بود که ماما ابراهیم، قوماندان غند می‌شود. بعضی از دوستان می‌آمدند یاد می‌کردند: شما به خیر در غند مسئول می‌شوید. در جواب می‌گفتم: اگر به خیر مردم و خود من باشد، خوب است و اگر نه کدام علاقه ندارم. در همین حرف‌ها بودیم که سیدعبدالله قبادی یک مکتوب آورد و در آن به حیث سرپرست غند توظیف شده بود. خدا حاضر است خوشحال شدم، رفتم برایش تبریکی دادم. بعضی از دوستان می‌آمدند که سیدعبدالله خوب کار نکرده، باید سرپرستی غند را قبول نمی‌کرد. من آن‌ها را قناعت می‌دادم که از لعل محمد بهتر است. در حق چهار نفر بچه‌های غریب توجه صورت می‌گیرد. کدام شخص مغرض نزد سیدعبدالله رفته از زبان من گفته بود که سیدعبدالله اگر قوماندان غند معرفی شد، من وظیفه را ترک می‌ گویم. سید عبدالله از جمله دوستان من بود، به جای این‌که فکر کند ماما ابراهیم از دوستان دیرینه ماست، اگر هم گفته باشد مهم نیست، برعکس احساساتی می‌شود و می‌گوید: اگر یک چشم ماما ابراهیم خنده کند و یک چشم دیگرش گریه نماید در حضور خود ماما ابراهیم معرفی می‌شوم. یکی از دوستان آن‌جا بوده، آمد و مرا گفت چنین حرف‌ها در غیاب شما گفته شده است. خدا شاهد است من در نزد خود حرف نداشتم. ولی در مقابل کلام سیدعبدالله ناراحت شدم، تصمیم گرفتم من هم سر از این لحظه تحت هدایت سیدعبدالله کار نمی‌کنم. خلاصه تصمیم خود را همین گونه گرفتم. از این موضوع دوستان ما و قومی‌های سیدعبدالله آقا آگاه شدند. حدود هشت نفر سیدپیر از چهارکنت و مزارشریف در منزل سیدعلی آقا قبلگاه نصیراحمد خواهر زاده‌ام جلسه گرفتند و مرا هم دعوت کردند. در مورد، صحبت‌ها زیاد شد. من تمام حقایق را یادآور شدم. خود سیدعبدالله حضور داشت، شوخی هم کردم که یک مرید و هشت سید پیر، خدا خیر مرا پیش کند. خلاصه در واقع، همه‌گی خود سیدعبدالله آقا را ملامت ساختند. با آن‌هم سیدعبدالله آقا کار خود را جور کرده بود، خبر شدم که سید حسام الدین داماد سیدمنصور آمده و به حیث قوماندان غند به نام سیدعبدالله احکام آورده و فردا می‌خواهند او را معرفی نمایند. از روی تصادف، من فردای همان روز، چک پول داشتم، طرف غند نرفتم، خواستم پول خود را از بانک بگیرم و معاش پرسونل خود را بدهم. در بانک مشغول شدم، قوماندان کبیر هم همراه من چک داشت و در بانک بود. من پول خود را گرفته بودم، انتظار می‌کشیدم که کبیرجان هم کار خود را تمام کند با هم به غند برویم. دیدم که رئیس سیاسی فرقه به نام سید غیبی شاه همراه با رئیس ارکان غند به نام حبیب خان آمدند و به من گفتند: عاجل حرکت نمائید، سوال نمودم خیریت است؟ گفتند: سیدعبدالله را حسام الدین آقا معرفی می‌کند، رهبری غند حضور دارند و شما نبودید، ما را وظیفه داد عاجل بروید قوماندان ابراهیم و قوماندان کبیر را بیاورید. در جواب گفتم: مهم نیست که نباشم، خود آقا صاحب تشریف دارند. بسیار زیاد فشار وارد کردند، جواب دادم که من سید عبدالله را به حیث قوماندان غند قبول نمی‌کنم، هر که قبول دارد معرفی نماید. این دو نفر از حرف‌های من شدیداً ناراحت شدند و رفتند و حرف مرا واضح برای حسام الدین خان یاد کردند. خوب حکم قوماندانی غند سیدعبدالله را برای سیدغیبی شاه رئیس سیاسی معرفی می‌کند و بعد از تبریکی از غند به طرف مزارشریف می‌روند. حسام الدین آقا در تخنیکم مزارشریف یک خانه هم گرفته بود. من پول‌های معاش پرسونل را گرفتم، طرف غند می‌رفتم. در عرض راه دیدم که حسام الدین خان به طرف شهر می‌رفت. به قرارگاه رسیدیم، شروع کردم به توزیع معاشات. یک وقت آمر مالی آمد و گفت: معاش باید توزیع نشود. گفتم چرا؟ چک به نام که حواله شده، چرا توزیع نکنم؟ گفت: قوماندان صاحب غند هدایت داده. گفتم: من کدام قوماندان غند را نمی‌شناسم. چیزی نگفت، برآمد و رفت. خلاصه چند لحظه که معاشات توزیع شد، پرسونل را لین کردم و گفتم: از آمر تا سرباز، جزئی ترین امر غند را اطاعت نکنید. برآمدم و طرف خانه خود رفتم. حسام الدین چند بار تلفون کرد، یک مرتبه که در خانه بودم تلفون سید حسام الدین آمد، صحبت کردم گفت: یک مرتبه طرف من بیائید. رفتم در خانه آقا صاحب، مرا دید، خندید و گفت: بینی را مردم از نوک می‌برد، شما بینی مرا از بیخ بریدید. گفتم: چرا آقا صاحب؟ گفت: مقابل رهبری سه غند دو نفر بزرگ را هدایت دادم، شما را هم دیده و جواب آوردند که هرکس که قوماندان غند را قبول دارد معرفی کند، من قبول ندارم. گفتم: آقا صاحب خدمت‌هایی که من به خاطر سیاست آقا صاحب و شما و حفظ آبرویتان انجام داده‌ام، با دوستان‌تان دوست و با دشمنان تان دشمن بودم، بالاخره پاداش من همین باشد که عبدالله آقا بگوید: مقابل چشم ماما ابراهیم خنده و گریه کند به حیث قوماندان غند معرفی می‌شوم، شما هم درین مورد حرف آقا صاحب را می‌خواهید بالای من تطبیق کنید. خنده کرد و قسم خورد که من از این حرف‌ها خبر ندارم و خان آقا صاحب شما را مثل سید جعفر دوست دارد و من که نزد آقا صاحب رفتم، مسایل را برایشان روشن می‌سازم و گفت: در آینده نزدیک این کار را می‌کنم. یک هفته بعد دوباره سید حسام الدین آمد و مرا گفت: همراه من به کابل به وظیفه بروید. احضارات گرفتم و آماده شدم، اطمینان دادم و گفت فردا حرکت می‌کنیم. فردا طرف کابل حرکت نمودیم. به کابل که رسیدیم در پوهنتون حربی ما را قرارگاه دادند. طرف پلچرخی جابجا شدیم. خبر شدیم که حاجی غلام سخی قوماندان غند 575 را دستگیر و خلع سلاح کرده و خودش را حبس نموده‌اند. بسیار ناراحت شدم، از وظیفه که آمد، چند روز گذشته بود که هدایت آمد که قوماندان ابراهیم به حیث قوماندان غند تعیین شده است. به دنبال آن از طرف فرقه هیئت آمد و در راس هیئت حسام الدین خان قرار داشت. هیئت مرا خواست و گفت: فردا شما معرفی می‌شوید، به عوض سیدعبدالله و سیدعبدالله عوض حاجی غلام سخی خان معرفی می‌شود. من یک تعداد از دوستان را توسط سربازان خبر کردم، فردا دوستان زیاد آمده بودند، موسفیدان و پدران سربازان گوسفند و دسته‌های گل آورده بودند. محفل در یک تالار بزرگ دایر شد. تعداد زیادی در داخل تالار و یک عده هم بیرون از تالار ماندند. اولین برنامه، تلاوت قرآن مجید بود، بعداً سیدغیبی شاه، رئیس سیاسی فرقه انانسری کرد و از سیدحسام الدین تقاضا کرد پشت میکروفون آمد و از خدمات من بسیار با احترام یاد کرد و گفت: نظر به خدمات صادقانه ماماابراهیم لازم دیده شد رهبری فرقه، به هدایت سیدمنصور، آقا ماما ابراهیم را به حیث قوماندان غند مقرر بدارد و سیدعبدالله هم لازم دیده شد که به حیث قوماندان غند، عوض حاجی غلام سخی خان مقرر گردد. دوستان کف زدند، گل‌ها را آوردند، به گردن‌های ما می‌انداختند. تقریباً 2 ساعت بیشتر مردم گل را به گردن ما می‌انداختند، به گردن ما هیچ جای نمانده بود. از گردن من گل را بر می‌داشتند و دوباره به گردن دوستان دیگر می‌انداختند. جای تعریف نیست، واقعیت را خدمت شما عرض می‌کنم، همه درک کرده بودند که ماما ابراهیم خدمتگذار مردم و قوم است و از روی احساس، انسانیت کردند. جنبش ملی اسلامی افغانستان مدتی از توظیف شدن من در غند گذشته بود كه طرح سقوط داکتر نجیب، رئیس جمهور به میان آمد. رئیس جمهور می‌خواست قدرت سرتاسری افغانستان را به قوم پشتون بدهد. اکثریت مسئولین را که در پست‌های رهبری قرار داشتند چه در بخش نظامی و چه در بخش ملکی، تبدیل می‌کرد و به جای آن‌ها پشتون‌ها را نصب می‌کرد. ما از شمال افغانستان به رهبری جنرال دوستم و سیدمنصور پهلوان، غفار پهلوان، مجید روزی، جنرال جوره بیگ ازبک، قوماندان صادق زرهدار مربوط جنرال دوستم، عنوانی داکتر نجیب الله رئیس جمهور یک پیشنهاد نمودیم و همگی ما در پای آن امضا و مهر نمودیم، کاپی آن پیشنهاد را به جمعه اڅک که آمر زون شمال بود، دادیم. متن پیشنهاد این بود که به جاي رسول بی‌خدا که به حیث قوماندان فرقه 18 توظیف شده بود، از مردم فارسی زبان مقرر شود. دیگر این که به جای تاج محمد رئیس امنیت دولتی، کسی از مردم فارسی زبان مقرر شود. جنرال مومن را می‌خواستند تبدیل کنند، تبدیل نشود و امتیازاتی که در شمال پشتون‌ها پیدا کرده‌اند، برای مایان هم باشد. یعنی در منزل قوماندان‌های پشتون به خاطر امنیت شان تانک بردیم ایستاد بود، از مردم فارسی زبان در پشت منزل شان دو نفر افراد مسلح را اجازه نمی‌دادند. از کمربندهای شهر مزارشریف قوماندان‌های پائین رتبه پشتون با موتر خود و تعداد ده یا هشت نفر مسلح داخل شهر می‌شدند لیکن فارسی زبان‌ها اول خلع سلاح می‌شدند، بعداً اجازه ورود به شهر مي يافتند. همین مشکلات در متن پیشنهاد گنجانیده شده بود و ما احضارات هم گرفته بودیم. من در همان وقت با سربازهای خود در موقعیت سه راهی حیرتان به نام ابدوکوتل جابجا بودم. شب و روز به موضع کنی مصروف بودم. سید حسام الدین داماد سید منصور نادری در قرارگاه ما داخل غند والگا بود. بعد از چند وقت حساسیت موضوع بیشتر شد، راه مزارشریف ـ حیرتان و کابل را هم مسدود کردیم. مشوره بر این شد که همرای مجاهدین ارتباط گرفته شود. من در میان مجاهدین شمال برقراری ارتباط با مجاهدین تشیع را به عهده داشتم. نماینده‌هاي شان از بیرون می‌آمدند، طرح خویش را می‌دادیم، می‌رفتند از حزب وحدت اسلامی. آقای محقق و شیخ باقرسلطانی و حاجی احمدی و از حرکت اسلامی رئیس صاحب دین محمدخان، آقای سیدحسین شاه مسرور و بعضی قوماندان‌های شان، ارتباط خود را تامین کردند و مدت 28 روز من در همان موضع بودم که عرض کردم. یعنی از اول حوت 1369 الی 28 حوت 1369، راه عبورو مرور بسته شده بود. به تاریخ 27 حوت 1369 از طرف دولت بالای ما و حیرتان توسط طیارات جت، یک مانور اجرا شد اما بمبارد نکردند. به تاریخ 28حوت بالای خلم تقریباً دو ساعت بمباردمان صورت گرفت که خودم همراه ستارجان خواهرزاده‌ام گیرمانده بودیم. میر حسن قوماندان از حرکت اسلامی نیز همراه من بود. در همان لحظه به خاطر یک کار ضروری رفته بودم که زیر بمبارد قرار گرفتم. فضل و لطف خداوند(ج) هیچ کس صدمه ندید. فردای آن روز، تمام مسئولین طرفدار دولت، شب از مزارشریف، فرار کردند و رفتند و جنبش ملی اسلامی پیروز و موفق گردید و شمال آزاد شد. چند روز بعد پلان شد که طرف کابل برویم. خودم با یکصدوپنجاه نفر از حرکت اسلامی و نیروهای من تعداد 300 نفر را تشکیل می‌داد، عازم کابل شدیم. در موقعیت تپه سرخ قرارگاه گرفتیم. احمدشاه مسعود هم در آنجا بود و پروان را تصرف نموده بود و نیروهای خود را توسط هلیکوپترها به کابل انتقال می‌داد. ما هم به نوبت بودیم که جنرال مومن از مزارشریف آمد و خط از جانب سیدحسام الدین عنوانی من آورد. در آن خط هدایت داده شده بود که به گونه‌ای با جنرال صاحب مومن همکاری داشته باشید. خط را گرفتم، خدمت مومن خان رفتم، احوال پرسی کردیم. به من گفت چه مصلحت است؟ من گفتم که به نوبت هستم، همین لحظه یک بال طیاره، بیست و چهار نفر مرا انتقال داده حالا نوبت من رسیده است. مومن خان به من گفت: شما دیگر نیروهای خود را روان نکنید، ما و شما با هم حرکت می‌نمائیم. گفتم خوب است. عاجل هدایت دادم که پرسونل ما حرکت نکنند، زمینی می‌رویم. طرف عصر روز بود که حرکت نمودیم و از راه جدید کابل در موقعیت فرقه چهل بگرام رسیدیم شب شد. مرا در قرارگاه دافع هوا راهنمایی کردند. شب را سپری کردیم، فردا پرسونل خود را آماده نمودم. ناوقت شد برآمدیم که تمام پرسونل قطار رابسته کرده و در آخر قطار نیروهای من قرار گرفته است. ده عراده بی‌ام پی زرهی را فرقه روان کرده بود که تحت امر من وظیفه اجرا نماید، از وسایط زرهی معلومات گرفتم که کجاست؟ گفتند جنرال مومن به تعرض روان کرده است. یک لحظه بعد یک نفر از جانب جنرال مومن آمد و گفت: ابراهیم جان، جنرال مومن شما را گفت یک مرتبه تشریف بیاورید. گفتم در کجا می‌باشد؟ نزدیک یک کانتینر را نشان داد. حرکت کردم. دیدم خان آقا که قبلاً رئیس امنیت دولتی در مزارشریف بود، همراه جنرال مومن خان است. بعد از آن که احوال پرسی نمودیم پرسید: پرسونل شما کجاست؟ نشان دادم همین قطار مربوط من است، سربازان خشره در آخر قطار می‌باشند. من هم همان قسم شدم، تا حرکت نمودم قطار بسته شد، در آخر ماندم. خنده کردند. مومن خان گفت: از این طرف راه باز نشده، قطار باید بازگشت نماید. شما روی موتر خود را بگردانید، فکر کنید که پس می‌رویم. گفتم: چرا کارها قبلاً تنظیم نشده بود؟ گفت: شده بود ولی خراب شده است. در همین گفتگو بودیم که از بالای سر ما یک راکت گذشت، به فاصله سی متری ما اصابت کرد، صدای بسیار دلخراش داشت. تمام نیروهایی که روی دشت پائین شده بودند، از موترهای خود دویدند، طرف موتر خودجمع شدند. مرا خنده گرفت. گفتم: خوب مرا طرف مرگ روان می‌کنید. زرگرها یک سنگ را به نام سنگ محک می‌گویند، توسط آن طلا را امتحان می‌کنند، شما هم امروز مرا امتحانی روان می‌کنید که راه باز است یا نه! اگرباز بود خوب، اگر باز نبود من با پرسونل مصرف می‌شوم و به شما هیچ ضرری نمی‌رسد. خنده کرد و گفت: ماما جان وقت شوخی نیست. خلاصه حرف‌های ما تمام نشده بود که یک راکت دیگر آمد. دیدم که مومن خان بسیار ناراحت شد. به من گفت: ماما جان عاجل حرکت کنید. خداحافظی نمودم و رفتم طرف موتر خود. قوماندان‌ها را گفتم آماده حرکت باشید. در همین حال یکی از دوستان بنده به نام حاجی صاحب الماس خان از مجاهدین پروان معلوم شد. به جانب او رفتم و بعد از سلام مرا دربغل گرفت و گفت: وقت بسیار تنگ است، عفو می‌خواهم. من برایش گفتم: مومن خان مرا گفته طرف پروان حرکت کنید. از آن طرف راکت می‌آید. خنده کرد و گفت: به توکل خدا(ج) هیچ حرف نیست و یکی از دوستان خود را خواست و گفت: ماما جان را هرجا که مناسب باشد توقف بدهید. به من گفت از دنبال ایشان بروید. حرکت کردم. دستگاه‌های مخابره دستی زیاد بود، با پرسونل ارتباط برقرار کردم. رسیدیم زیر کوتل خیرخانه کابل. ما را توقف داد. عصر شده بود. مسئول خدمات را خواستم گفتم: غذا را آماده کنید. مطبخ‌های سیار داشتیم. نماز را خواندیم، بسیار یک جای خوب بود و هوای خوب داشت. ساعت 9 بجه شب بود که قطار هم رسید. آمر مسعود هم همراه قطار بود. زیر کوتل خیرخانه یک دروازه بود، در همان‌جا برای کارهای فردا یک جلسه کردیم. پلان شد که ساعت 8 بجه روز در چمن حضوری کابل حاضر باشیم. حرکت کردیم. جنرال فوزی یکی از قوماندان‌های جنرال دوستم می‌خواست اول خودش داخل کابل شود. من ممانعت کردم گفتم: راه را من باز نمایم، جنرال فوزی برود! در همین وقت مومن خان آمد و گفت: بعد از آمر صاحب مسعود، حق اولیت وارد شدن به کابل را ماما ابراهیم جان دارد.


کد مطلب: 109072

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/109072/خاطرات-یادماندنی-ی-یک-قهرمان-ملی-6

آوا
  https://www.avapress.net